بوی بهار
 
 

با یکی از دوستانم وارد قهوه‌خانه‌‌ای کوچک شدیم و سفارش‌ دادیم. بسمت میزمان می‌رفتیم که دو نفر دیگر وارد قهوه‌خانه شدند. و سفارش دادند: «پنج‌تا قهوه لطفاً. دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا.»

سفارش‌شان را حساب کردند و دوتا قهوه‌شان را برداشتند و رفتند. از دوستم پرسیدم: «ماجرای این قهوه‌های مبادا چی بود؟

دوستم گفت: «اگه کمی صبر کنی تا چند لحظه دیگه حقیقت رو می‌فهمی.»

آدم‌های دیگری وارد کافه شدند. دو تا دختر آمدند، نفری یک قهوه سفارش دادند، پرداخت کردند و رفتند. سفارش بعدی هفت‌ تا قهوه بود از طرف سه مرد. سه تا قهوه برای خودشان و چهارتا قهوه مبادا. همان‌طور که به ماجرای قهوه‌های مبادا فکر می‌کردم و از هوای آفتابی و منظره‌ی زیبای میدان روبروی کافه لذت می‌بردم، مردی با لباس‌های مندرس وارد کافه شد که بیشتر به گداها شباهت داشت. با مهربانی از قهوه‌چی پرسید: «قهوه‌ی مبادا دارید؟»

خیلی ساده‌ ست! مردم به جای کسانی که نمی‌توانند پول قهوه و نوشیدنی گرم بدهند، به حساب خودشان قهوه مبادا می‌خرند. سنت قهوه‌ی مبادا از شهر ناپل ایتالیا شروع شد و کم‌کم به همه‌جای جهان سرایت کرد. بعضی‌ جاها هست که شما نه تنها می‌توانید نوشیدنی گرم به جای کسی بخرید، بلکه می‌توانید پرداخت پول یک ساندویچ یا یک وعده غذای کامل را نیز تقبل کنید.


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 20 فروردين 1393برچسب:, :: 17:1 :: توسط : یگانه

 
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.
سهراب سپهری

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 13 اسفند 1392برچسب:, :: 20:33 :: توسط : یگانه

 

از سختی های زندگیت برای كسی نگو 

لبتو كنترل كن، اگرچه به تو سخت بگذره

گله و شكایت نكن و از خدا خوبی بگو

حتی به دروغ از خدا تعریف كن

این كار رو ادامه بده تا كم كم بر تو ثابت بشه كه "به راستی خدا خوب خدایی است"

مطمئن باش این اتفاق میفته

اون وقتی هم كه به خیال خودت به دروغ از خدا تعریف می كردی

فی الواقع راست می گفتی و خدا "خوب" خدایی بود.

 

 

هر وقت توی زندگیت گیری پیش اومد و راه بندون شد

بدون كار خدا بوده

زود برو و باهاش خلوت كن

بگو با من چی كار داشتی كه راهمو بستی؟

"هر كسی گرفتار است در واقع گرفته‌ی یار است"

 


ارسال شده در تاریخ : شنبه 5 بهمن 1392برچسب:, :: 20:47 :: توسط : یگانه

 

عزم آن دارم که امشب نیم مست

پای کوبان کوزهٔ دردی به دست

سر به بازار قلندر در نهم

پس به یک ساعت ببازم هرچه هست

تا کی از تزویر باشم خودنمای

تا کی از پندار باشم خودپرست

پردهٔ پندار می‌باید درید

توبهٔ زهاد می‌باید شکست

وقت آن آمد که دستی بر زنم

چند خواهم بودن آخر پای‌بست

ساقیا در ده شرابی دلگشای

هین که دل برخاست غم در سر نشست

تو بگردان دور تا ما مردوار

دور گردون زیر پای آریم پست

مشتری را خرقه از سر برکشیم

زهره را تا حشر گردانیم مست

پس چو عطار از جهت بیرون شویم

 

بی جهت در رقص آییم از الست

 

 

 

 از عطار نیشابوری


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 26 دی 1392برچسب:, :: 20:0 :: توسط : یگانه

 

با سلام خدمت دوستان

دانشجویانی که نیاز به کمک برای انجام پروژه های دانشجویی دارند می توانند با ایمیل aminisor@gmail.com از خدماتی با قیمت مناسب و زمان کوتاه برخوردار شوند .

تایپ پایان نامه با نرم افزار latex یا word

ساخت presentation با نرم افزار latex یا power point

ترجمه مقالات تخصصی

برنامه نویسی با نرم افزار matlab


ارسال شده در تاریخ : شنبه 9 آذر 1392برچسب:, :: 19:2 :: توسط : یگانه

شعر بنی آدم
ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ کرﺩ. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎی ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ. ﻣﻌﻠم گفت: «ﺷﻌﺮ بنی ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ.»
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ کرﺩ:
بنی ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎی یکدیگرﻧﺪ***که ﺩﺭ ﺁﻓﺮینش ﺯ یک ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ
ﭼﻮ ﻋﻀﻮی ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ***ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ
ﺑﻪ ﺍینجا که ﺭسید ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ. ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: «بقیه ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ!»
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: «یادم نمی آید.»
ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: «یعنی چی؟ این ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍنستی ﺣﻔﻆ کنی؟!»
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: «ﺁخه مشکل ﺩﺍﺷﺘﻢ. ﻣﺎﺩﺭﻡ مریض ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ کار می کند ﺍﻣﺎ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ، ﻣﻦ باید کارهای ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ ﻭ ﻫﻮﺍی ﺧﻮﺍﻫﺮ برادرهایم ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ، ببخشید.»
ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: «ببخشید! همین؟! مشکل ﺩﺍﺭی که ﺩﺍﺭی، باید ﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ می کردی. مشکلات ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ نمیشه!»
ﺩﺭ این ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ:
ﺗﻮ کز ﻣﺤﻨﺖ دیگران بی غمی***نشاید که ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ آدمی
 
 
شعر بنی آدم سروده شاعر شیرین سخن سعدی شیرازی

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 5 آذر 1392برچسب:, :: 21:4 :: توسط : یگانه


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:, :: 19:33 :: توسط : یگانه

آموزگار از دانش آموزانی  که در کلاس بودند پرسید:

آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند: با بخشیدن، عشقشان را معنا می کنند. برخی دادن گل و هدیه و حرفهای دلنشین را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند: با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی راه بیان عشق است.
در آن بین، پسری برخواست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابرازعشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند .

 

 



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:, :: 18:20 :: توسط : یگانه


در تصاویرحکاکی شده بر سنگهای تخت جمشید هیچکس  عصبانی  نیست هیچکس  سوار بر اسب  نیست هیچکس را  در حال تعظیم  نمی بینید در بین این صدها پیکر تراشیده شده حتی یک  تصویر برهنه  وجود ندارد. این ادب اصیل مان است :نجابت - قدرت- احترام- مهربانی- خوشرویی…


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:, :: 15:43 :: توسط : یگانه

دختر كوچكی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینكه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده به سوی مدرسه راه افتاد.

بعد از ظهر كه شد،‌ هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت. مادر كودک كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینكه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد. تصمیم گرفت كه با اتومبیل به دنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی كه آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد.

اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حركت بود، ولی با هر برقی كه در آسمان زده می‌شد، او می‌ایستاد، به آسمان نگاه می‌كرد و لبخند می‌زد و این كار با هر دفعه رعد و برق تكرار می‌شد.

زمانی كه مادر اتومبیل خود را به كنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین كشید و از او پرسید: “چكار می‌كنی؟ چرا همین طور بین راه می‌ایستی؟”

دخترک پاسخ داد: “من سعی می‌كنم صورتم قشنگ به نظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عكس می‌گیرد.”

لبخنـــد زیباترین هدیه خداوند اسـت…


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 6 شهريور 1392برچسب:, :: 19:2 :: توسط : یگانه

 

مرد تاجرمردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گل‌ها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود. تا اینکه یک روز به سفر رفت…

در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت. اما با دیدن آنجا، سرجایش خشکش زد…

تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند، رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سرسبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟

درخت به او پاسخ داد: “من به درخت سیب نگاه می‌کردم و با خودم گفتم که من هرگز نمی‌توانم مثل او چنین میوه‌های زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس ناراحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم…”

مرد تاجر به نزدیک درخت سیب رفت اما او نیز خشک شده بود…! علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: “با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.”

از آنجائی که بوته گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: “من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پائیز نمی‌توانم گل بدهم. پس از خودم ناامید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد. شروع به خشک شدن کردم…”

مرد در ادامه گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه‌ای از باغ روییده بود. علت شادابی‌اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: “ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سرسبزی خود را حفظ می‌کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بوئی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می‌خواست چیز دیگری جای من پرورش دهد، حتما این کار را می‌کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتما می‌خواسته است که من وجود داشته باشم.”

“پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می‌توانم زیباترین موجود باشم…”


ارسال شده در تاریخ : جمعه 11 مرداد 1392برچسب:, :: 14:37 :: توسط : یگانه

يكي از اساتيد دانشگاه شهيد بهشتي خاطره جالبي را كه مربوط به سالها پيش بود نقل ميكرد:

“چندين سال قبل براي تحصيل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ايالات متحده شده بودم،
سه چهار ماه از شروع سال تحصيلي گذشته بود كه يك كار گروهي براي دانشجويان تعيين شد كه در گروه هاي پنج شش نفري با برنامه زماني مشخصي بايد انجام ميشد.
دقيقا يادمه از دختر آمريكايي كه درست توي نيمكت بغليم مينشست و اسمش كاترينا بود پرسيدم كه براي اين كار گروهي تصميمش چيه؟
گفت اول بايد برنامه زماني رو ببينه، ظاهرا برنامه دست يكي از دانشجوها به اسم فيليپ بود.


پرسيدم فيليپ رو ميشناسي؟
كاترينا گفت آره، همون پسري كه موهاي بلوند قشنگي داره و رديف جلو ميشينه!
گفتم نميدونم كيو ميگي!
گفت همون پسر خوش تيپ كه معمولا پيراهن و شلوار روشن شيكي تنش ميكنه!
گفتم نميدونم منظورت كيه؟
گفت همون پسري كه كيف وكفشش هميشه ست هست باهم!
بازم نفهميدم منظورش كي بود!
اونجا بود كه كاترينا تون صداشو يكم پايين آورد و گفت فيليپ ديگه، همون پسر مهربوني كه روي ويلچير ميشينه…
اين بار دقيقا فهميدم كيو ميگه ولي به طرز غير قابل باوري رفتم تو فكر،
آدم چقدر بايد نگاهش به اطراف مثبت باشه كه بتونه از ويژگي هاي منفي و نقص ها چشم پوشي كنه…
چقدر خوبه مثبت ديدن…


يك لحظه خودمو جاي كاترينا گذاشتم ، اگر از من در مورد فيليپ ميپرسيدن و فيليپو ميشناختم، چي ميگفتم؟
حتما سريع ميگفتم همون معلوله ديگه!!

وقتي نگاه كاترينا رو با ديد خودم مقايسه كردم خيلي خجالت كشيدم…

شما چي فكر ميكنيد؟
چقد عالي ميشه اگه ويژگي هاي مثبت افراد رو بيشتر ببينيم و بتونيم از نقص هاشون چشم پوشي كنيم”


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 30 تير 1392برچسب:, :: 18:38 :: توسط : یگانه

یک مرد جوان در جلسه روز چهارشنبه مدرسه کتاب مقدس شرکت  کرده بود. شبان در مورد گوش شنوا داشتن و اطاعت کردن از خدا صحبت می کرد.  آن مرد جوان متعجب از خود پرسید: " آیا هنوز خدا با مردم حرف میزند؟ "
بعد از جلسه با یکسری از دوستانش برای خوردن قهوه و کیک  بیرون رفتند و در آنجا با هم در مورد این پیغام گفتگو کردند. خیلی ها می  گفتند که چگونه خدا آنها را در زندگیشان هدایت کرده است.
حدود ساعت ده آن مرد جوان با اتومبیل خود به طرف خانه حرکت می کند. همانطور که در ماشین نشته شروع به دعا کردن می کند: " خدایا اگر تو هنوز با مردم  حرف میزنی لطفاً با من نیز حرف بزن.

من گوش خواهم کرد و تمام سعیم را خواهم کرد که مطیع تو باشم."
همانطوریکه در خیابان اصلی شهرشان رانندگی می کرد ناگهان احساس عجیبی می  کند که یکجا بایستی بایستد تا مقداری شیر بخرد. او سر خود را تکان داده و  می گوید: " آیا خدا تو هستی؟ "

چونکه جوابی نمی گیرد شروع می کند به ادامه دادن به  رانندگی. ولی دوباره همان فکر عجیب:" مقداری شیر بخر. " مرد جوان به یاد  داستان سموئیل می افتد که چگونه وقتی خدا برای اولین بار با او حرف زد  نتوانست صدای او را تشخیص دهد و نزد عیلی رفت چونکه فکر میکرد که او با او  حرف میزد.
او گفت: "باشه خدا اگر این تو هستی که حرف میزنی من شیر را  می خرم." به نظر اطاعت کردن آنقدرهم سخت نبود چونکه بهرحال او میتوانست از  شیری که خریده استفاده کند. پس او اتومبیل را متوقف کرد و مقداری شیر خرید و به راهش به طرف خانه ادامه داد.
وقتی خیابان هفتم را رد می کرد دوباره الزامی را در خود حس  کرد:" بپیچ به این خیابان" او فکر کرد که این دیوانگی است و از آنجا گذشت.  دوباره همان احساس، پس او فکر کرد که باید به خیابان هفتم برود پس چهارراه  بعدی را دور زد تا به خیابان هفتم برود و به حالت شوخی گفت: " باشه خدا  اینکار را هم می کنم. "
وقتی چند ساختمان را رد کرد احساس کرد که آنجا بایستی توقف  کند. وقتی اتومبیل را به کناری گذاشت به اطراف نگاهی انداخت. آن منطقه  حدوداً تجاری بود. در واقع بهترین منطقه شهر نبود ولی بدترین هم نبود. اکثر مغازه ها بسته بودند و بیشتر چراغهای خانه ها نیزخاموش بودند که بنظر همه  خواب بودند.
او دوباره حسی داشت که می گفت: " شیر را به خانه روبرویی  ببر." مرد جوان به خانه نگاهی انداخت. خانه کاملاً تاریک بود و به نظر می  آمد که افراد آن خانه یا در خانه نبودند و یا خوابیده بودند.
او در ماشین را باز کرد و روی صندلی نشست.
" خداوندا این دیوانگیست. الان مردم خوابند و اگر الان آنها را از خواب  بیدار کنم خیلی عصبانی میشوند و بعد من مثل احمقها به نظر می رسم. "
بالاخره او در اتومبیل را باز کرد وگفت: " باشه خدا اگر این تو هستی که حرف می زنی من میرم جلوی در و شیر را به آنها می دهم ولی اگر کسی سریع جواب  نداد من فوراً از آنجا میرم. "

او ازعرض خیابان عبور کرد و جلوی در رسید و زنگ در را زد.  صدایی شنید مردی به طرف بیرون فریاد زد و گفت: " کیه؟ چی می خواهی؟ " و قبل از اینکه مرد جوان فرار کند در باز شد.  مردی با شلوار جین و تی شرت در را باز کرد و بنظر که از تخت خواب بلند شده بود. قیافه عجیبی داشت و از اینکه یک مرد غریبه در خانه اش را زده زیاد خوشحال نبود. گفت: " چی می خواهی؟ "  فرد جوان شیر را به طرفش دراز کرد و گفت: "براتون شیر آوردم. "  آن مرد شیر را گرفت و سریع داخل خانه شد. زنی همراه با بچه شیر را گرفت و به آشپزخانه رفت و آن مرد هم بدنبال او. بچه مدام گریه می کرد و اشک از چشمان آن مرد  سرازیر بود.
مرد درحالیکه هنوز گریه می کرد گفت: "ما دعا کرده بودیم  چونکه این ماه قبضهای سنگینی را پرداخت کردیم و دیگه پولی برای ما نمانده  بود و حتی شیر نیز برای بچه مان در خانه نداریم. من دعا کرده بودم و از خدا خواسته بودم که به من نشان بدهد که چگونه شیر برای بچه ام تهیه کنم."
همسرش نیز از آشپزخانه فریاد زد: "من از او خواستم که فرشته ای بفرستد تا برای ما شیر بیاورد، شما فرشته نیستید؟ "
مرد جوان دست خود را به جیب برد و کیفش را بیرون آورد و  هرچه پول در کیفش بود را در دست آن مرد گذاشت و برگشت بطرف ماشین در حالیکه اشک از چشمانش سرازیر بود. حالا دیگر می دانست که خدا به دعاها جواب می  دهد.
این کاملاً درست است. بعضی وقتها خدا خیلی چیزهای ساده از  ما می خواهد که اگر ما مطیع باشیم قادر خواهیم بود که صدای او را واضحتر  بشنویم. لطفاً گوش شنوا داشته باشید و اطاعت کنید تا اینکه برکت بگیرید ...


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 20 تير 1392برچسب:, :: 14:23 :: توسط : یگانه


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 22 فروردين 1392برچسب:, :: 16:9 :: توسط : یگانه

مرد و زن جوانی سوار بر موتور سیکلت در دل شب می رفتند

آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند

زن جوان: یواش تر می ترسم!

مرد جوان:نه اینطوری خیلی بهتره.

زن: خواهش می کنم یواش تر. من خیلی می ترسم!

مرد:خوب اما اول باید بگی دوست دارم.

زن: دوستت دارم حالا میشه یواش تر بری ؟

مرد: منو محکم بگیر.

زن:خوب حالا میشه یواش تر بری؟

مرد:باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری

آخه من نمیتونم راحت برم اذیتم میکنه. . . . . . . . .

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود.

برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید

در این حادثه که به دلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد.

یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.

مرد جوان از بریدن ترمز موتور سیکلت آگاهی یافته

پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاهش را

بر سره او گذاشت و خواست برای آخرین(دوست دارم)را از زبان او بشنود

و خودش رفت تا او زنده بماند.

شما بودید چه میکردید؟؟


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:, :: 17:45 :: توسط : یگانه

لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.

 

 

بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.


او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.


او لبخندی زد و گفت:
وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،

پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟

گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید ...

 


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:, :: 19:38 :: توسط : یگانه

دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند.
یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست.
هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت، آنرا در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آن را به دریا پرتاب می کرد.
ماهیگیر با تجربه از این که می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود.
لذا پس از مدتی از او پرسید: چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی؟
مرد جواب داد: آخر تابه من کوچک است !

گاهی ما نیز همانند همان مرد، شانس های بزرگ، شغل های بزرگ، رویاهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنیم. چون ایمانمان کم است. ما به یک مرد که تنها نیازش تهیه یک تابه بزرگتر بود می خندیم، اما نمی دانیم که تنها نیاز ما نیز، آنست که ایمانمان را افزایش دهیم. خداوند هیچگاه چیزی را که شایسته آن نباشی به تو نمی دهد. این بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار می دهد استفاده کنی. هیچ چیز برای خدا غیر ممکن نیست .
به یاد داشته باش:
به خدایت نگو که چقدر مشکلاتت بزرگ است
به مشکلاتت بگو که چقدر خدایت بزرگ است


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:, :: 20:12 :: توسط : یگانه

یادش می آید وقتی که کوچک بود.روزی پدرش خسته و عصبانی از سر کار به خانه آمد.او دم در به انتظار پدر نشسته بود.

گفت بابا یک سوال بپرسم؟

پدرش گفت:بپرس پسرم چه سوالی؟

پرسید شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟

پدرش پاسخ داد چرا چنین سوالی می کنی؟

-فقط می خواهم بدانم. پدرش گفت اگر می خواهی بدانی میگویم، ساعتی ٢٠ دلار

پسرک در حالی که سرش پایین بود آه کشید و گفت:می شود لطفا ١٠ دلار به من بدهید؟

پدر عصبانی شد و گفت:اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال این بود که برای خرید یک اسباب بازی مزخرف از من پول بگیری ، سریع به اتاقت برو.من خیلی خسته ام و برای چنین رفتار های بچه گانه ای وقت ندارم.

بعد از حدود یک ساعت پدر آرام تر شد و فکر کرد که با پسرش خیلی تند رفتار کرده.به خصوص که خیلی کم پیش می آمد پسر از او درخواست پول کند.پدر به سمت اتاق پسر رفت و گفت:امروز کارم سخت و طولانی بود و ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم.بیا این ١٠دلاری که خواسته بودی.

پسرک خندید و فریاد زد : متشکرم بابا.بعد دستش را زیر بالش کرد و دو اسکناس ۵ دلاری مچاله شده درآورد.پدر وقتی دید پسر خودش پول داشته ،دوباره عصبانی شد و گفت:با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره از من درخواست پول کردی؟

پسرک گفت: برای اینکه پولم کافی نبود ولی الان ٢٠ دلار دارم.پدر آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا یک ساعت زودتر خانه بیایید و با ما شام بخورید؟


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:, :: 20:1 :: توسط : یگانه

روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه‌ای که از چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار می‌گیرد و آدم‌هایی که سخت مشغول زنده‌ها و مرده‌ها هستند از کنارم می‌گذرند.

آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.

در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه، زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید. بگذارید آن را بستر زندگیبنامم. بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند.

چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب، چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است.

قلبم را به کسی هدیه بدهید که از قلب جز خاطره‌ی دردهایی پیاپی و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد.

خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده‌اند و کمکش کنید تا زنده بماند تا نوه‌هایش را ببیند.

کلیه‌هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه می‌کند.

استخوان‌هایم، عضلاتم، تک‌تک سلول‌هایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آن‌ها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.

هر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلول‌هایم را اگر لازم شد، بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آن‌ها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد بزند و دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود.

آنچه را که از من باقی می‌ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید، تا گل‌ها بشکفند.

اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم، ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند.

گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید.

عمل خیری انجام دهید، یا به کسی که نیازمند شماست، کلام محبت آمیزی بگویید.

اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند.


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, :: 20:21 :: توسط : یگانه

يك پسر كوچك از مادرش پرسيد : چرا گريه مي كني

مادرش به او گفت: زيرا من يك زن هستم

پسر بچه گفت: من نمي فهمم

مادرش او را در آغوش گرفت و گفت: تو هيچگاه نخواهي فهميد



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : شنبه 4 آذر 1391برچسب:, :: 11:13 :: توسط : یگانه

از بیل گیتس پرسیدن از تو ثروتمند تر هم هست؟

در جواب گفت بله فقط یک نفر. پرسیدن ک…ی؟

در جواب گفت سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و تازه اندیشه ی طراحی مایکروسافت و تو ذهنم پی ریزی می کردم ، در فرودگاهی در نیویورک قبل از پرواز چشمم به این نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد،دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خورد ندارم و اومدم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه من و دید گفت: این روزنامه مال خودت بخشیدمش به خودت بردار برای خودت.

گفتم آخه من پول خورد ندارم گفت برای خودت بخشیدمش برای خودت.

سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همون فرودگاه و همون سالن پرواز چشمم به یه مجله خورد. دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همون بچه بهم گفت: این مجله رو بردار برای خودت ، گفتم پسرجون چند وقت پیش یه روزنامه بهم بخشیدی . هرکسی میاد اینجا دچار این مسئله میشه بهش میبخشی؟!

پسره گفت آره من دلم میخواد ببخشم از سود خودمه که میبخشم.

به قدری این جمله و نگاه پسر تو ذهن من مونده که خدایا این بر مبنای چه احساسی اینا رو میگه.

زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد و پیدا کنم و جبران گذشته رو بکنم.

گروهی تشکیل دادم بعد از 19 سال گفتم که برید و اونی که در فلان فرودگاه روزنامه میفروخت و پیدا کنید.یک ماه و نیم مطالعه کردندو متوجه شدندیک فرد سیاه پوسته که الان دربان یک سالن تئاتره. خلاصه دعوتش کردن اداره.

ازش پرسیدم من و میشناسی. گفت بله ، جناب عالی آقای بیلگیتس معروفید که تمام دنیا میشناسدتون.

سالها پیش زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه میفروختی من یه همچین صحنه ای از تو دیدم.

گفت که طبیعیه. این حس و حال خودم بود.

گفتم میدونی چه کارت دارم، میخوام اون محبتی که به من کردی و جبران کنم.

گفت که چطوری؟

گفتم هر چیزی که بخوای بهت میدم.

)خود بیلگیتس میگه خود این جوونه مرتب میخندید وقتی با من صحبت میکرد(

پسره سیاه پوست گفت هر چی بخوام بهم میدی؟

گفتم هرچی که بخوای.

گفت هر چی بخوام؟

گفتم آره هر چی که بخوای بهت میدم.

من به 50 کشور افریقایی وام دادم به اندازه تمام اونا به تو میبخشم.

گفت آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی.

پرسیدم واسه چی نمیتونم جبران کنم؟

پسره سیاه پوست گفت که :فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو بخشیدم ولی تو تو اوج داشتنت میخوای به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمیکنه.

بیل گیتس میگه همواره احساس میکنم ثروتمند تر از من کسی نیست جز این جوان 32 ساله مسلمان سیاه پوست.


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 29 شهريور 1391برچسب:, :: 12:40 :: توسط : یگانه

تن به محنت ده اگر خواهي بگردي سربلند
گر نيفتادي به آتش اوج نگرفتي سپند
"واعظ قزويني"
 
 
 
"سرگذشت دو سنگ"
 
 
در يک موزه معروف که با سنگ هاي مرمر کف پوش شده بود، مجسم? بسيار زيباي مرمريني به نمايش گذاشته بودند که مردم از راه هاي دور و نزديک براي ديدنش به آنجا مي رفتند. کسي نبود که مجسمه زيبا را ببيند و لب به تحسين باز نکند.
شبي سنگ مرمريني که کف پوش سالن بود با مجسمه شروع به حرف زدن کرد:
"اين منصفانه نيست، چرا همه پا روي من مي گذارند تا تو را تحسين کنند؟
مگر يادت نيست، ما هر دو در يک معدن بوديم؟ اين عادلانه نيست؟ من خيلي شاکي ام!"
مجسمه لبخند زد و آرام گفت:
"يادت هست، روزي که مجسمه ساز خواست رويت کار کند، چقدر سرسختي و مقاومت کردي؟".
"آره، آخر ابزارش به من آسيب مي رساند، گمان کردم مي خواهد آزارم دهد، من تحمل اين همه درد و رنج را نداشتم."
و مجسمه با همان آرامش و لبخند مليح ادامه داد:
"ولي من فکر کردم که به طور حتم مي خواهد از من چيزي بي نظير بسازد، قطعاً قرار است به يک شاهکار تبديل شوم. به طور يقين در پي اين رنج گنجي نهفته هست. پس به او گفتم هر چه مي خواهي ضربه بزن، بتراش و صيقل بده!
لذا درد کارهايش و لطمه هايي را که ابزارش به من مي زدند را به جان خريدم و هر چه بيشتر مي شدند، بيشتر تاب مي آوردم تا زيباتر شوم.
امروز نمي تواني ديگران را سرزنش کني که چرا روي تو پا مي گذارند و بي توجه عبور مي کنند."

"اي خداي گيتي
اي پروردگار
مرا به عنوان يک موجود زنده به حساب نمي آوري و به
من اعتماد نداري؟
اگر غير از اين است
مرا در معرض مشکلات و سختي ها قرار بده."
" قدرت مديريت اخلاقي، بلانکارد"

 
 
 
 
 
 

810932tygf157vz0


ارسال شده در تاریخ : شنبه 11 شهريور 1391برچسب:, :: 21:56 :: توسط : یگانه

همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.

ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

تقدیم به بروبچ های انجمن حمایت از بیماران سرطانی استان کردستان

فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟

دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.

بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن

عصبانی بودم.

وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.

همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.

تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.

گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.

خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟

آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟

 

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.

مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

آوا، آرزوی تو برآورده میشه.

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا

فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.

اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.

نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن .

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم

نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.


ارسال شده در تاریخ : جمعه 27 مرداد 1391برچسب:, :: 18:51 :: توسط : یگانه

استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا نگاه داشت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند ۵۰ گرم، ۱۰۰ گرم، ۱۵۰ گرم.

استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می افتد؟ یکى از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟

 

شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می شود؟ من چه باید بکنم؟

شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقاً . مشکلات زندگى هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی ترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود.
فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید، هر روز صبح سرحال و قوى بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش می آید، برآیید! دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگى همین است!


ارسال شده در تاریخ : جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 11:8 :: توسط : یگانه

وقتی کارگزاران انوشیروان ساسانی در حال بنا کردن کاخ کسرا بودند، به او اطلاع دادند که برای پیشبرد کار ناچارند برخی از خانه هایی را نیز که در نقشه بارگاه ساسانی قرار گرفته اند، به قیمتی مناسب خریداری و سپس ویران کنند تا دیوار کاخ از آنجا بگذرد.

اما در این میان پیرزنی هست که در خانه ای گلی و محقر زندگی می کند و علی رغم آن که حاضر شده ایم منزلش را به صد برابر قیمت واقعی اش از او خریداری کنیم، باز راضی نمی شود . چه باید کرد؟ انوشیروان گفت:

” از من نپرسید که چه باید کرد . خودتان بروید و بنا به رسم عدالت و روح جوانمردی که همهء ما ایرانیان داریم، با او رفتار کنید ” .

کسانی که از ویرانه های کاخ کسرا (ایوان مداین) بر لب دجلهء عراق دیدن کرده اند، حتما دیوار اصلی کاخ را هم دیده اند که در نقطه ای خاص به شکل عجیبی کج شده و پس از طی کردن مسیری اندک باز در خطی راست به جلو رفته است . این نقطه از دیوار همان جایی است که خانهء پیرزن تنها بود و بنای کاخ را به احترام حقی که داشت ،کج ساختند تا خانه اش ویران نشود و تا روزی هم که زنده بود، همسایهء دیوار به دیوار پادشاه ماند . از آن زمان هزاران سال گذشته است؛ اما دیوار کج کاخ کسرا باقی مانده است تا نشانهء روح جوانمردی مردم ایران و عدل پادشاهانشان در عهد ساسانی باشد.

دیوار کج کاخ کسرا بر جای مانده است تا یادآور آن پیرزن تنها و نماد روح جوانمردی مردم ساسانی و نشانهء عدل و عدالت انوشیروان باشد .


ارسال شده در تاریخ : شنبه 24 تير 1391برچسب:, :: 18:19 :: توسط : یگانه

شما موجودی مادی نیستید كه معنویات را تجربه می كنید . شما موجودی الهی هستید كه زندگی مادی را تجربه می كنید .

تمام نعمت های مورد نیاز شما هم اكنون وجود دارد . فقط باید حركت كنید و آن ها را بدست آورید .

سه چیز مانع حركت روح الهی شما است : منفی گرایی ، قضاوت در باره ی دیگران و بی عدالتی .

همه چیز در خلقت جاری است و حركت دارد . شما باید با چنگ زدن به آب نمی توانید مانع حركت آن شوید . دستتان را رها كنید ، تا آب را احساس كنید .

تمام نظام خلقت از طریق عشق ، همدلی و هماهنگی گرد هم آمده است . اگر افكار خود را در جهت این اصول به كار اندازید ، هیچ چیزی نمی تواند مانع حركت شما شود .



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:, :: 10:38 :: توسط : یگانه

به نام خالق زیباییها

زادگاه و تاریخ تولد هیچکس در هیچ نقشه و تقویمی نیست.چرا که آدمها هر لحظه در طپش قلب کسانی که دوستشان دارند متولد میشوند.

"کوروش کبیر"


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:, :: 10:6 :: توسط : یگانه

در مداد ۵ خاصیت وجود دارد که اگر به دستشان بیاوری تمام عمرت به آرامش می رسی :

1 - می توانی کارهای بزرگ کنی ، اما نباید هرگز فراموش کنی دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند
اسم این دست خداست ، او باید تو را همیشه در مسیر اراده اش حرکت دهد.

2 -
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی
این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما اخر کار نوکش تیزتر می شود. پس بدان که باید رنجهایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.

3 -
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم
بدان که تصحیح یک کار خطا ، کار بدی نیست و در واقع برای اینکه خودت را در مسیر نگه داری مهم است.

4 -
چوب یا شکل خارجی مداد خیلی مهم نیست. ذغالی که داخل چوب است اهمیت بیشتری دارد
پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است؟

۵ -
و سرانجام مداد همیشه اثری از خود به جا می گذارد
بدان هر کاری در زندگی می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری که می کنی ، هوشیار باشی و بدانی چه می کنی.
 

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:, :: 19:43 :: توسط : یگانه


همه ما خودمان را چنین متقاعد می كنیم كه زندگی بهتری خواهیم داشت اگر:
شغلمان را تغییر دهیم
مهاجرت كنیم
با افراد تازه ای آشنا شویم
ازدواج كنیم

 


فكر میكنیم،‌ زندگی بهتر خواهد شد اگر:
ترفیع بگیریم
اقامت بگیریم
با افراد بیشتری آشنا شویم
بچه دار شویم

و خسته می شویم وقتی:
می بینیم رئیسمان ما را درک نمی کند
زبان مشترك نداریم
همدیگر را نمی فهمیم
می‌بینیم كودكانمان به توجه مداوم نیازمندند
بهتر است صبر كنیم ...

 

با خود می گوییم زندگی وقتی بهتر خواهد شد كه :
رئیسمان تغییر كند
شغلمان را تغییر دهیم
به جای دیگری سفر كنیم
به دنبال دوستان تازه ای بگردیم
همسرمان رفتارش را عوض كند
یك ماشین شیك تر داشته باشیم
بچه هایمان ازدواج كنند
به مرخصی برویم
و در نهایت بازنشسته شویم ...
 
 

حقیقت این است كه برای خوشبختی، هیچ زمانی بهتر از همین الآن وجود ندارد.

اگر الآن نه، پس كی؟

زندگی همواره پر از چالش است.
و مشکلات تمامی نخواهند داشت!

بهتر این است كه این واقعیت را بپذیریم و تصمیم بگیریم كه با وجود همه این مسائل،
شاد و خوشبخت زندگی كنیم.
 

بعضی وقت ها ...

به خیالمان می رسد كه زندگی، همان زندگی دلخواه، موقعی شروع می شود كه موانعی كه سر راهمان هستند، كنار بروند:
مشكلی كه هم اكنون با آن دست و پنجه نرم می كنیم
كاری كه باید تمام كنیم
زمانی كه باید برای كاری صرف كنیم
بدهی‌هایی كه باید پرداخت كنیم
و ...
بعد از آن زندگی ما، زیبا و لذت بخش خواهد بود!

بعد از آنكه همه ی این ها را تجربه كردیم، تازه می فهمیم كه زندگی، همین چیزهایی است كه ما آن ها را موانع می‌شناختیم!

این بصیرت به ما یاری میدهد تا دریابیم كه جاده‌ای اختصاصی بسوی خوشبختی وجود ندارد.
خوشبختی، خود همین جاده ایست که ما را به زندگی و آینده هدایت می کند.
تو رو خدا بیائید از هر لحظه زندگی لذت ببریم.
 

برای آغاز یك زندگی شاد و سعادتمند لازم نیست كه در انتظار بنشینیم:
فارغ التحصیل شویم
به دوران دانشگاه برگردیم
به دوران کودکی برگردیم
وزنمان را كاهش دهیم
وزنمان را افزایش دهیم
شروع به كار کنیم
مهاجرت کنیم
دوستان تازه ای پیدا کنیم
ازدواج کنیم
فرزند به دنیا بیاوریم
یک خانه شیک بسازیم
شروع تعطیلات فرا برسد
صبح جمعه بیاید
در انتظار دریافت وام جدید باشیم
یك ماشین نو بخریم
بازپرداخت قسط ها به اتمام برسد
برنده یک مسابقه میلیونی شویم
مشهور و سرشناس شویم
بهار بیاید
تابستان از راه برسد
پاییز را تجربه کنبم
زمستان را به امید بهار دلخوش کنیم
اول برج ...
پخش فیلم مورد نظرمان از تلویزیون
سفرهای خارجی
مردن
تولد مجدد !
و...
امــــــــــا ...

خوشبختی یك سفر است، نه یك مقصد ...

هیچ زمانی بهتر از همین لحظه برای شاد بودن وجود ندارد.

زندگی كنید و از حال لذت ببرید.

اكنون فكر كنید و سعی كنید به سؤالات زیر پاسخ دهید:
1. پنج نفر از ثروتمندترین مردم جهان را نام ببرید ؟
2. برنده‌های پنج جام جهانی آخر را نام ببرید ؟
3. آخرین ده نفری كه جایزه نوبل را بردند چه كسانی هستند ؟
4. آخرین ده بازیگر برتر اسكار را نام ببرید ؟

نمیتوانید پاسخ دهید؟
نسبتاً مشكل است، اینطور نیست؟
نگران نباشید، هیچ كس این اسامی را به خاطر نمی آورد.
پس شما چیزی را از دست نداده اید.

چـــــــــون :

روزهای تشویق به پایان می رسد!
نشان های افتخار خاك می گیرند!
برندگان به زودی فراموش میشوند!
و حتی بهترین ها هم آخر می میرند!

اكنون به این سؤالها پاسخ دهید:
1. نام سه معلم خود را كه در تربیت شما مؤثر بوده‌اند، بگویید ؟
2. سه نفر از دوستان خود را كه در مواقع نیاز به شما كمك كرده اند، نام ببرید ؟
3. افرادی كه با مهربانی هایشان احساس گرم زندگی را به شما بخشیده‌اند، به یاد بیاورید ؟
4. پنج نفر را كه از هم صحبتی با آن ها لذت می برید، نام ببرید ؟

حالا ساده تر شد، اینطور نیست؟

افرادی كه به زندگی شما معنی بخشیده‌اند، ارتباطی با "ترین‌های دنیا" ندارند،
ثروت بیشتری ندارند، بهترین جوایز را نبرده‌اند ...

ولــــــــــی ...

آنها كسانی هستند كه به فكر شما هستند، مراقب شما هستند،
همان هایی كه در همه ی شرایط، كنار شما می مانند ...

كمی بیاندیشید. زندگی خیلی كوتاه است
حتی کوتاه تر از اینکه مفهوم واژه های این ایمیل را بخاطر سپردید

شما در كدام لیست قرار دارید؟
نمی دانید؟
اجازه دهید كمكتان كنم.
شما در زمره ی ترین‌های دنیا نیستید ...

امــــــــــا ...

شما از جمله دوستانی هستید كه برای در میان گذاشتن این راز در خاطر من بودید
و برای تقسیم تمام شادیها نیز در خاطرم خواهید ماند
فقط همین
یک راز حقیقی ...

موفق باشید و شاد و باانگیزه

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:, :: 19:20 :: توسط : یگانه

یک سخنران مشهور سمینارش را با در دست گرفتن بیست دلار اسکناس شروع کرد

...او پرسید چه کسی این بیست دلار را می خواهد؟


دست ها بالا رفت.او گفت:من این بیست دلار را به یکی از شما می دهم


اما اول اجازه دهید کاری انجام دهم.


او اسکناسها را مچاله کرد و پرسید چه کسی هنوز این ها را می خواهد؟


باز هم دست ها بالا بودند.او جواب داد خوب. اگر این کار را کنم چه؟


او پول ها را روی زمین انداخت و با کفشهایش آنها را لگد کرد


بعد آنها را برداشت و گفت:


مچاله و کثیف هستند حالا چه کسی آنهارا می خواهد؟


بازهم دستها بالا بودند


سپس گفت:


هیچ اهمیتی ندارد که من با پولها چه کردم شما هنوز هم آن ها را می خواستید


چون ارزشش کم نشد و هنوز هم بیست دلار می ارزید.


اوقات زیادی ما در زندگی رها می شویم، مچاله می شویم


و با تصمیم هایی که می گیریم و حوادثی که به سراغ ما می آیند آلوده می شویم.


و ما فکر می کنیم که بی ارزش شده ایم


اما هیچ اهمیتی ندارد که چه چیزی اتفاق افتاده یا چه چیزی اتفاق خواهد افتاد.


شما هرگز ارزش خود را از دست نمی دهید.


کثیف یا تمیز،مچاله یا چین دار


شما هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند بسیار ارزشمند هستید.


ارزش ما در کاری که انجام می دهیم یا کسی که می شناسیم نمی آید


ارزش ما در این جمله است که: ما که هستیم؟


هیچ وقت فراموش نکنید که شما استثنایی هستید.


ارسال شده در تاریخ : شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:36 :: توسط : یگانه

سلام در 10کیلومتری شهر  سرخه واقع در استان سمنان کوهی وجود دارد که بطور طبیعی شکاف خورده و بخش هایی از آن فروریخته . شکاف های این کوه از یک طرف یک کیلومتر ادامه پیدا کرده و در اطراف این کوه شکاف های بیشماری مشاهده می شود که باعث ایجاد منظره جالب و در عین حال عجیبی شده که علت آن روشن نیست . بخش هایی از آن را در زیر میتوانید مشاهده کنید . اگر شما مشابه آن را در جایی دیده یا علت آن را میدانید لطفا برای ما ارسال کنید .

    


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 17:12 :: توسط : یگانه

داستانی بسیار آموزنده تقدیم به معلمان زحمتکش

 



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : جمعه 9 دی 1390برچسب:, :: 7:4 :: توسط : یگانه

زمانيكه مردي در حال پوليش كردن اتومبيل جديدش بود كودك 4 ساله اش با تكه سنگي را که در دست داشت بر روي بدنه اتومبيل خطوطي را انداخت.

مرد آنچنان عصباني شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست او زد بدون انكه به دليل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبيه نموده.

 

 

در بيمارستان به سبب شكستگي هاي فراوان چهار انگشت دست پسر قطع شد

وقتي كه پسر چشمان اندوهناك پدرش را ديد از او پرسيد "پدر كي انگشتهاي من در خواهند آمد" !

آن مرد آنقدر مغموم بود كه هیچ چیز نتوانست بگويد به سمت اتومبيل برگشت وچندين باربا لگدبه آن زد

حيران و سرگردان از عمل خويش روبروي اتومبيل نشسته بود و به خطوطي كه پسرش روي آن انداخته بود نگاه مي كرد . او نوشته بود " دوستت دارم پدر"

روز بعد آن مرد خودكشي كرد

خشم و عشق حد و مرزي ندارند. مي توانید ( عشق) را انتخاب كنيد تا زندگي دوست داشتني داشته باشيد و اين را به ياد داشته باشيدكه اشياء براي استفاد شدن و انسانها براي دوست داشتن مي باشند .


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 17 مهر 1390برچسب:, :: 20:11 :: توسط : یگانه

پندهایی از کوروش کبیر                 

دستانی که کمک می کنند پاکتر از دستهایی هستند که رو به آسمان دعا می کنند.

 خداوندا دستهایم خالی است ودلم غرق در آرزوها -یا به قدرت بیکرانت دستانم را توانا گردان یا دلم را ازآرزوهای دست نیافتنی خالی کن.

 اگر میخواهید دشمنان خود را تنبیه کنید به دوستان خود محبت کنید.

 آنچه جذاب است سهولت نیست، دشواری هم نیست، بلکه دشواری رسیدن به سهولت است .

وقتی توبیخ را با تمجید پایان می دهید، افراد درباره رفتار و عملکرد خود فکر می کنند، نه رفتار و عملکرد شما

سخت کوشی هرگز کسی را نکشته است، نگرانی از آن است که انسان را از بین می برد.

اگر همان کاری را انجام دهید که همیشه انجام می دادید، همان نتیجه ای را می گیرید که همیشه می گرفتید .

افراد موفق کارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلکه کارها را بگونه ای متفاوت انجام می دهند.

پیش از آنکه پاسخی بدهی با یک نفر مشورت کن ولی پیش از آنکه تصمیم بگیری با چند نفر.

کار بزرگ وجود ندارد، به شرطی که آن را به کارهای کوچکتر تقسیم کنیم .

کارتان را آغاز کنید، توانایی انجامش بدنبال می آید .

انسان همان می شود که اغلب به آن فکر می کند .

همواره بیاد داشته باشید آخرین کلید باقیمانده، شاید بازگشاینده قفل در باشد.

تنها راهی که به شکست می انجامد، تلاش نکردن است .

دشوارترین قدم، همان قدم اول است .

عمر شما از زمانی شروع می شود که اختیار سرنوشت خویش را در دست می گیرید .

آفتاب به گیاهی حرارت می دهد که سر از خاک بیرون آورده باشد .

وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمی دهد، بخاطر این است که شما چیز زیادی از آن نخواسته اید .

من یاور یقین و عدالتم من زندگی ها خواهم ساخت، من خوشی های بسیار خواهم آورد من ملتم را سربلند ساحت زمین خواهم کرد، زیرا شادمانی او شادمانی من است.

                             چقدر از فرهنگ و تمدن خود آگاهی دارید نظرات خود را بیان کنید .


ارسال شده در تاریخ : شنبه 5 شهريور 1390برچسب:, :: 15:1 :: توسط : یگانه

و تو ای فرزتد آدم ! بدان که آدم (ع) بی تو در بهشت آرامش و نشاط نداشت و بدین سبب پادشاهی بر بهشت را رها کرد و به عشق پدید آمدن تو خوردن گندم برایش سهل و آسان شد .

او همچون دانه گندم تنها و بی سرو پا بود و بدون زمین ارزش و مقامی نداشت و تا او را همچون گندم در زمین نمی افکندند از نسل او آدمی پدید نمی امد و زاد و ولد صورت نمی گرفت . از این رو به واسطه آن گناه از بهشت رانده شد و چهره سیاهش پس از توبه و پشیمانی از گناه بار دیگر سفید گشت . چنانکه تا گندم شکسته و آرد نشود رو سپید نگردد. و این همه خواری و ذلتی که از شیطان کشید برای بوجود آمدن و بود . 


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 7 تير 1390برچسب:, :: 10:58 :: توسط : یگانه

 

دنیا بیستون است اما فر هاد ندارد؛و آن تیشه هزار سال است که در شکاف

کوه افتاده است.

 مردم و می آیند و میروند اما کسی سراغ تیشه را نمی گیرد.دیگر کسی نقشی بر

این سینه ی سخت و ستبر نمی کند.

 دنیا بیستون است و روی هر ستون،عفریت فرهاد کش نشسته است. هر روز پایین می آید

و در گوشت نجوا می کند که شیرین دوستت ندارد؛و جهان تلخ میشود.

تو اما باور نکن . عفریت فرهاد کش دروغ می گوید. زیرا که تا عشق هست شیرین هست.

عشق اما گاهی سخت می شود ،آن قدر سخت که تنها تیشه از پس آن بر می آید.

روی این بیستون نا ساز و نا هموار گاهی تنها با تیشه می توان ردی از عشق گذاشت؛

و گرنه هیچ کس باور نمیکرد که این بیستون فرهادی داشته باشد.

                                                                                             عرفان نظر آهاری


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 5 خرداد 1390برچسب:, :: 9:49 :: توسط : یگانه

صد آه برآورم ز آیینه دل                                آیینه ی دل ز آه روشن گردد. (مولانا)

سلام در روزهای گذشته توفیقی شد با جمعی از همکاران مدرسه بار دیگر به یکی از ریشه های فرهنگی و تاریخی این خاک سفر کردیم . شهر زیبای اصفهان . بعد از بازدید از اماکن تاریخی این شهر (عالی قاپو - منارجنبان - مسجد امام - میدان نقش جهان - چهل ستون و .....) باری دیگر به شکوه و عظمت تاریخ ایران مهر تایید زدیم . و با دیدن معجزه دست هنرمندان اصفهانی و کارهای ارزشمندشان در شگفت ماندیم . اما صد حیف که تنها گردشگران خارجی بیشتر از آن ها استفبال می کنند . اما چیزی که من و جماعتی چون من را به فکر فرو می برد این است که چرا ما از ایران و تاریخ آن غافل شدیم ؟ و یا در فرهنگ و تاریخ ایران چه چیز نهفته است که گردشگران خارجی را به خود جذب می کند اما فرزندان خود را نه ؟

در همین سفر شنیدم که اخیرا یک مومیایی را در یکی از استان های غرب کشور پیدا کرده اند و از کشور خارج کرده اند . ( این خبر را تایید و یا تکذیب نمی کنیم اما از شما دعوت می کنیم نظرات و یا اخبار خود را برای ما بفرستید . )شاید خیلی جای تاسف نداشته باشد . و بتوانیم امیدوار باشیم که در جای بهتری که قدر و ارزش آن را بدانند از آن نگهداری کنند و پاره پاره های این جان خسته وطن در جاهای دور تر از تن به تپش درآید . شاید ما خود را گم کرده ایم و تازمانیکه نفهمیم گم شده ایم نمیتوانیم بدنبال راهی برای بازگیشت به خویشتن باشیم . تمدنی که سال ها در کشور خو داشتیم از دست دادیم و اکنون تمام تلاش خود را برای به عاریت گرفتن تمدن اروپایی میکنیم . 

           سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد                     آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد.

اجازه بدهید بعد از یک درد دل فرهنگی یک تقدیر و تشکر داشته باشم از مردم فهیم اصفهان . این شهر به قدری تمیز و زیبا بود که چشم هر بیننده ای را نوازش می داد و هر کسی آرزو می کرد محل زندگی خود نیز اینچنین باشد . البته غیر از این هم از مردم مهمانپذیر و گردشگر پذیر اصفهان انتظار نمی رفت.

در پایان چند عکس از جذابیت های اصفهان برای فرزندان ایران که هنوز موفق به بازدید از این شهر تاریخی نشده اند میتواند وسوسه برانگیز باشد .

در پناه حق موفق و پیروز باشید .

       


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 21 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 18:54 :: توسط : یگانه

هرکس به کوبیدن دری ادامه بدهد و اصرار ورزد عاقبت از آن در وارد خواهد شد . حضرت محمد (ص)

 

eganeh20@gmail.com

و هرگاه بهار را دیدید از قیامت بسیار یاد کنید .  

امروز جمعه 2/2/1390 است .در این ماه

 بهشتی طبیعت بسیار زیباو دیدنی است .

 شانس و اقبال با انسان هایی است که به

 دامن کوه و طبیعت می روند و از نزدیک شاهد

 زنده شدن هستند .

اگه بخت با شما یار بود و به دیدن مناظر

 چشمگیر رفتید و به یاد خالق آن افتادید از

 خدا طلب باران کنید . فکر می کنم که هم

 طبیعت و هم آدم ها خیلی به بارش باران نیاز

 داریم .

وقتی که باران می بارد طبیعت دست هایش

راباز میکند و از این فرصت برای شستن و تمیز

 کردن خودش استفاده میکند .اما آیا تاکنون

 انسان ها را در زیر بارش باران به تماشا

 نشسته اید ؟ همه در حال گریختن

 و پناه بردن هستند تا مبادا تر شوند و یا نهایتا

با یک چتر در میان باران قدم می زنند .اما

کودکان !

..............................

کودکان همیشه هم آواز با طبیعتند . وقتی

 باران می بارد با ذوق در میان باران بازی می

 کنند و عاشق خیس شدن و شسته شدن

 در باران هستند و دوستی خود را با

 طبیعت ثابت می کنند .  

 بعد از باران هر چیز که در میان باران بوده

 شسته و تمیز و براق میشود . حتی خود

 آسمان که با رنگ های زیبای رنگین کمان

 می درخشد و نوید پاکی را میدهد .  شاید

 خدا بهار را برای همین نو شدن و تازه شدن

 آفریده باشد . مثل طبیعت و مثل کودکان که

 همیشه تازه و زیبا هستند (گاهی بد نیست

 که انسان در رفتار کودکان با یکدیگر دقت کند

 و به دنبال تازگی بگردد).

با هر روز نو شدن وتازه شدن خود را جوان و

 شاداب نگه داشته و از زندگی لذت میبریم .

حق نگهدارتان . امیدوارم همیشه نو و تازه باشید.  

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

هیچوقت ندانستم آن چه روزی است . روزی

 که همه تلاش می کنندتا یک روز خاص جلوه

 کند . کودکان با ذوق از روزها یا گاهی هفته

 ها قبل در تب و تاب آن روز هستند تا نهایت

 محبتی را که میتوانند نشان دهند نثار تو کنند.

 توی مدرسه همهمه عجیبی است و در

 دل هاشور و شعف . آن روز روز 12

 اردیبهشت است  .

چه کسی نام و خاطر معلمان خود را فراموش

 کرده بخصوص معلمان سال های دبستان.

همه ی آدم ها در طول روزهای عمر خود با

 انسان های زیادی سر و کار داریم اما

 کدامشان را تا ابد در دل حفظ می کنیم و از

 آن ها واز با آن ها بودن با ذوق و شوق تعریف

 می کنیم  و افسوس روزهای از دست رفته را

 می خوریم . پس آن امروز که تا ابد نقش و

 یاد معلم در قلب انسان ها حک می شود .

و این عجب انسان بزرگی است که به راستی

 یک پیغامبر است و یک پیامبر از اوج ملکوت به

 لوح های سفید نانوشته .

هیچ کس نمی تواند چون یک معلم برای

 کودکان الگو باشد . خوش به سعادت همه ی

 معلم هایی که چنین مسئولیت بزرگ و زیبایی

 در دست داریم . ما می توانیم دنیایی را تغییر

 دهیم و از نو بسازیم و باید با دنیای یک کودک

 شروع کنیم . هر روز بر شما مبارک

 

یگانه 

منتظر شنیدن نظرات و پیشنهادات شما هستیم .

 


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 11 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 23:1 :: توسط : یگانه


ارسال شده در تاریخ : 1 فروردين 1385برچسب:, :: 1:0 :: توسط : یگانه

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ادبی و آدرس eganeh20.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 34
بازدید دیروز : 20
بازدید هفته : 139
بازدید ماه : 135
بازدید کل : 59894
تعداد مطالب : 39
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1

شروع کد تغییر شکل موس -->

src="http://LoxBlog.Com/fs/clocks/14.js">

<-PollName->

<-PollItems->

منبع کد اهنگ مینوس

بهترين کدهای موزیک و بهترين دانلودها در مينوس